کد مطلب:166214 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:252

عمر بن سعد جنگ را آغاز می کند
73) ابومخنف گفت: صقعب بن زهیر و سلیمان بن ابی راشد از حمید بن مسلم نقل كردند: عمر بن سعد به سوی ایشان حمله كرده و فریاد زد: ای ذوید؛ پرچمت را جلو ببر، سپس عمر بن سعد تیری در كمان نهاد و بسوی سپاه امام پرتاب كرد و گفت: شاهد باشید كه من نخستین كسی هستم كه تیر انداختم.

74) ابومخنف گفت: ابوجناب نقل كرد: در میان ما مردی به نام عبداللَّه بن عمیر از قبیله ی بنی علیم به همراه زنی بن نام ام وهب دختر عبد از قبیله نمر بن ساقط حضور داشت- كه در كوفه ساكن شده بود و در حوالی بئر الجعد نزدیك قبیله ی همدان خانه ای گرفته بود- عبداللَّه مردم كوفه را در نخیله دید كه آماده اعزام به سوی حسین هستند از آنها علت را پرسید. به او گفته شد: به سوی حسین فرزند فاطمه دختر رسول خدا (ص) می روند. گفت: سوگند به خدا من بر جهاد با مشركین حریص بودم. امیدوارم جهاد با اینان كه به جنگ فرزند دختر پیامبرشان می روند نزد خدا ثواب بیشتری داشته باشد. وی نزد همسر خود رفته و آنچه را شنیده بود، گفت و او را از تصمیم خود مطلع نمود. زنش گفت: تصمیم درستی گرفته ای، خدا تو را به بهترین كارها رهنمون شود، این كار را انجام بده من نیز با تو می آیم.

راوی گفت: آنها شبانه آمدند و به حسین پیوستند هنگامی كه عمر بن سعد و سپاه او به یاران امام تیر اندازی كردند، یسار غلام زیاد به ابی سفیان و سالم غلام عبیداللَّه بن زیاد


بیرون آمده و گفتند: آیا كسی هست كه با ما مبارزه كند؟ حبیب بن مظاهر و بریر بن حضیر با خشم برخاستند، حسین به ایشان گفت: بنشینید. عبداللَّه بن عمیر كلبی برخاست و گفت: ای اباعبداللَّه خدایت رحمت كند، اجازه بده به جنگ اینها بروم. وقتی حسین دید كه او مردی بلند قد با بازوهای قوی و چهارشانه است گفت: گمان می كنم كه او آنها را خواهد كشت پس گفت: اگر می خواهی برو. عبداللَّه به سوی آنها رفت، به او گفتند: كیستی؟ وی خود را معرفی كرد. آنها گفتند: ترا نمی شناسیم. باید زهیر بن القین یا حبیب بن مظاهر و یا بریر بن حضیر به جنگ ما بیایند. یسار در مقابل سالم آماده نبرد ایستاده بود. كلبی به او گفت: ای زنازاده، تو به مبارزه ی یك نفر مثل من راضی نیستی! ولی كسی به سوی تو می آید كه از تو بهتر است. سپس با شمشیر ضربه ای به او زد كه جان داد. در این هنگام كه او مشغول كشتن یسار بود، سالم به او حمله كرده و فریاد زد: این برده به سوی تو آمد. وی از غفلت ابن كلبی استفاده نمود و ضربه ای به او زد. كلبی دست چپ خود را سپر كرد و انگشتان دست چپ او قطع شد. سپس به او ضربه ای زد و او را نیز كشت و در حال بازگشت رجز می خواند:

اگر مرا نمی شناسید بدانید كه من فرزند كلب هستم.

همین شرافت برای من كافی است كه خاندانم را بشناسید.

من مردی پر توان و غیورم.

و به هنگام جنگ ناله نمی كنم.

ای ام وهب، من پیش از تو حمله را به آنان آغاز می كنم و با نیزه آنان را می زنم.

ضربه ی بنده ای كه به خدایش مؤمن است.

ام وهب (همسر او) چوب خیمه را برداشت و به سوی شوهرش رفت و به او می گفت: پدر و مادرم فدایت، بخاطر فرزندان پاك محمد جنگ كن. كلبی خواست او را نزد زنان ببرد ولی او پیراهن شوهرش را كشید و گفت: تا مر گ همراهت هستم و از تو جدا نمی شوم. حسین ام وهب را صدا كرد و گفت: خدا از جانب اهل بیت به تو پاداش نیك دهد. به سوی زنان بازگرد و با ایشان باش خدایت رحمت كند زیرا جنگ را بر زنان واجب نیست. ام وهب نیز به سوی زنان بازگشت.

راوی گفت: عمرو بن حجّاج زبیدی كه فرمانده ی جناح راست (سپاه كوفه) بود، حمله كرد. هنگامی كه نزدیك شد یاران حسین بر دو زانو نشسته و نیزه ها را به طرف دشمن


گرفتند. لذا سواركاران قادر به پیشروی نبوده و عقب نشستند. یاران امام ایشان را تیر باران نمودند و چند نفر از آنها كشته و تعدادی نیز مجروح شدند.

75) ابومخنف گفت: حسین ابوجعفر نقل كرد: سپس یكی از مردان بنی تمیم به نام عبداللَّه بن حوزه در مقابل امام حسین (ع) ایستاد و گفت: ای حسین، ای حسین! حسین گفت: چه می خواهی؟ گفت: تو را بر آتش بشارت باد. حسین گفت: چنین نیست من به سوی خدای بخشنده ی یاری كننده ای كه شایسته ی اطاعت است خواهم رفت؛ و سئوال كرد: این كیست؟ یارانش به او گفتند: ای ابن حوزه است. حسین گفت: خدایا او را به آتش درآور. راوی گفت: اسبش در كنار جویی رمید و در آن افتاد، پای ابن حوزه در ركاب گیر كرد و سر او به زمین خورد. اسب، او را روی زمین و سنگها و درختان می كشید تا اینكه مرد.

76) ابومخنف گفت: اما سوید بن حیه چنین گفت: هنگامی كه عبداللَّه بن حوزه از اسب سقوط كرد پای چپش را ركاب و پای راستش در هوا معلق ماند اسبش او را می كشید و سرش به سنگها و تنه ی درختان می خورد تا اینكه مرد.

77) ابومخنف گفت: عطاء بن سائب از عبدالجبار بن وائل حضرمی و او هم از برادر خود مسروق بن وائل نقل كرد: من در میان نخستین سوارانی بودم، كه به سوی حسین رفتم با خود گفتم: در صف اول می ایستم تا سر حسین نصیب من شود و نزد عبیداللَّه موقعیتی بدست آورم. راوی گفت: هنگامی كه به حسین رسیدیم یكی از افراد سپاه به نام ابن حوزه جلو رفت و گفت: آیا حسین در میان شماست؟ حسین ساكت ماند، بار دوم پرسید، حسین باز هم سكوت كرد، بار سوم پرسید؟ به او گفتند: بله، این حسین است، چه می خواهی؟ وی گفت: ای حسین، تو را به آتش بشارت باد. حسین گفت: دروغ گفتی، بلكه من نزد خدای بخشنده، یاری كننده و شایسته ی اطاعت خواهم رفت. تو كیستی؟ گفت: ابن حوزه. راوی گفت: حسین دستانش را به آسمان بلند كرد و گفت: خدایا او را به آتش درآور. ابن حوزه حشمگین شد. خواست از جوئی كه میان آنها بود اسب را به سوی حسین بجهاند كه پایش در ركاب گیر كرد و معلق ماند. اسب به جولان درآمد و او بر زمین افتاد. پایش از ران قطع شد و بقیه ی بدنش به ركاب آویزان بود. راوی گفت: سپس مسروق برادر او از پشت سپاه فرار كرد. از او پرسیدم (كجا می روی) گفت: من از این خاندان چیزی دیدم كه هرگز با ایشان نخواهم جنگید. راوی گفت: و جنگ آغاز شد.